مدی و خوابالو

چه تو قصه چه حقیقت...یکی بود یکی نبود

مدی و خوابالو

چه تو قصه چه حقیقت...یکی بود یکی نبود

دعا کنید برام دوست جونا

دیشب اصلا نتونستم بخوابم..همش فکر و خیال...دارم داغون میشم بچه ها   

 

مامانم امروز رفت مسافرت و تا یه هفته پیشم نیست 

 

امروز موقع خداحافظی افتادم تو بغلش و فقط گریه کردم...اونم گریه کرد 

 

گفت نبینم ناراحت باشی غصه بخوریا...هر چی خدا بخواد همون میشه...بسپار به خدا 

 

دلم خیلی گرفته این روزا... 

 

میدونم مخواین بدونین چه اتفاقی افتاده... 

 

بهم فرصت بدید... اگه همه چیز به امید خدا  حل شد همه چیز رو تعریف میکنم 

 

الان فقط میخوام برام دعا کنید... 

 

برای من برای خوابالو  

 

این روزا دلم میخواد همش تو بغل خدا باشم 

 

هیچ مسکن و هیچ آرامبخشی مثل آغوش خدا نیست برام 

 

خدایا دوست دارم...تنهام نزار 

 

تو رو قسمت میدم به دل پاک همه ی این بچه هایی که میان و وبلاگم رو میخونن 

 

کمکمون کن! 

 

برام دعا کنید..واقعی...نگید باشه بعد برید و فراموشم کنید 

 

بعد ۲۲ سال زندگی بزرگترین چیز زندگیم رو از خدا میخوام  

  

التماس دعا دوستای گلم