مدی و خوابالو

چه تو قصه چه حقیقت...یکی بود یکی نبود

مدی و خوابالو

چه تو قصه چه حقیقت...یکی بود یکی نبود

امروز دانشگاه چه خبر بود؟

سلام...

 

ایشا الله که هر جا هستید خوب باشید و پنچر نباشید... 

 

 

اول از همه بگم که خیلی خوشحالم که  

 

 

خوابالوی من مثل همیشه همه چیز رو فراموش کرد و دوباره باهام خوبی شد 

 

 

دوم  هم اینکه امروز فقط یه اتفاق جالب افتاد...اونم این بود که وسط کلاس مسعود و 

 

 سحر اومدن  

 

 

تو کلاس(همونا که گفته بودم تازه عقد کردن!بابا همکلاسیامون!)

 

دقیقا با همین حالت...  ما هم که بی جنبه...اینقدر نگاشون کردیم تا از لابلای صندلی ها رد  

 

 

شدن تا رفتند ته کلاس جفت هم نشستند...

 

 

فکر کن!سحر  موها بلوند کرده...ابروها کشیده بالا...

 

 وای من چقدر خاله زنکم... 

  

 

سحر جان عزیزم یه وقت گذرت به وبلاگ من افتاد من رو حلال کن...خدایی خوشگل  

 

شدی

 

 خلاصه واسه این دوستامونم آرزوی خوشبختی میکنم    

 

 

این شعرم به افتخار شما...عروس چقدر قشنگه ایشالله مبارکش باد... 

 

اینا هم  که شعر رو خوندن گروه خاکشناسین...نظامی و نجفی و بروبچز 

 

 

 

تا بعد...