مدی و خوابالو

چه تو قصه چه حقیقت...یکی بود یکی نبود

مدی و خوابالو

چه تو قصه چه حقیقت...یکی بود یکی نبود

یه درس!!

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره  

 

دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات 

 

 بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از  

 

کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.ناراحت 


سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک  

 

بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید.
 

روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش  

 

یافت، دود به آسمان رفته بود.
 

اندوهگین فریاد زد: "خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟"کلافهگریه
 

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از 

 

 خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
 

مرد از نجات دهندگانش پرسید: "چطور متوجه شدید که من اینجا  

 

هستم؟"
 

آنها در جواب گفتند: "ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!"تعجب