مدی و خوابالو

چه تو قصه چه حقیقت...یکی بود یکی نبود

مدی و خوابالو

چه تو قصه چه حقیقت...یکی بود یکی نبود

اگه بدونید امروز چه خبرا بود...

سلام بچه ها...

 

 

امروز  متاسفانه خیلی روز گندی بود... 

 

 صبح خوابالو رو ساعت 8 بیدار کردم...اونوقت خودم خواب 

 

 موندم تا 9 

 خوابیدم     یهو بیدار شدم دیدم ساعت 9:10 شده و من  

 

ساعت 10 کلاس دارم 

 

 مثل برق از جا پریدم...تند تند برو دست و صورت بشور و مانتو  

 

بپوشو...حالا تو این گیرو دار سمانه 

 

 هم هی sms میده میگه تو بیا 7تیر با هم بریم...یه دست  

 

موبایل یه دستم تو کشوی لباسا  دنبال یه لنگه دیگه جورابم....ازونورم قاطی     چون  

 

میدونستم استاده امروز خیلی نکبته...همون  

 نظامی خاک بر سر که قبلا گفته بودم....  

 

 عمه هم که 2روز مهمون ماست...بنده خدا گیر 3 پیچ که بیا  

 

صبحونه بخور برو..گفتم عمه جان  

  

جون تو خیلی دیرم شده ولمون کن...    مامان هم گیر که 

 

 گشنه نمونی...تند نری...مواظب 

 

 باش...صدقه بده....

  

خلاصه تا از در خونه بیام بیرون 7 خان رو پشت سر گذاشتم.... 

 

 آقا و خانمی که شما باشید...من و سمان رسیدیم  

 

دانشگاه...بدو بدو تا در کلاس رفتیم... 

 

 

در کلاس  باز بود و بچه ها مشغول نوشتن...به سمان گفتم کارمون تمومه...الان قهوه ای مون میکنه.... 

 

 

همین طورم شد...2تا در زدم رفتیم جلو در گفتم:استاد میشه  

 

بیایم تو؟ 

 

همه کلاس سکوت ما رو نگاه میکردن....با یه لحن بد و خیلی 

 

 عصبانی گفت:کلاس شروع شده الان میان؟ 

 

حالا 4 دقیقه گذشته بودا....گفتم:استاد ساعت 10:03...داد  

 

زد جلو همه گفت:توضیح نده واسه 

 

 من...ساعت 10:08..دروغم نگو...برو بشین جزوتو باز کن وقت کلاسم نگیر.... 

 

حالا فکر کنید همه اینارو با داد و هوار و با یه لحن بد  

 

میگفت...خلاصه ما رفتیم نشستیم تا کلاس 

 

 تموم شد...بماند که از قبل هم بچه ها دل پری ازش داشتند و 

 

 درس دادنم که بلد نیست و هی  

 

 مارو به گله تشبیه میکنه نکبت..... 

 

 با سالی و سمیه و شیما و سمانه رفتیم دفتر آقای نجفی(که 

 

 خدا حفظش کنه)... 

 

شکایت نظامی رو کردیم...اونم گفت باید یه نامه تنظیم کنیم و 

 

 بدیم به رییس کل دانشگاه.... 

 

تازه آقای نجفی به سالی گفته که نظامی سر پیری(90 سال)  

 

زن اولش رو طلاق داده و زن جوون 

  گرفته.....به قول سمانه مرتیکه هیز.... 

 

 بعد این اعصاب خوردیا یه زنگ زدم به خوابالو...که دیدم  خوابالو 

 

 هم پنچره...حدود 300 تومن از 

 

 جنساشون شکسته بود حسابی حالش گرفته شده بود...اما  

 

همیشه روحیه خوابالو از من  

 

 بهتره.....اون کنار میاد با اتفاقا هرچند حالش گرفته میشه...اما  

 

من نمیتونم...بیشتر از خوابالو 

 

 حرص میخورم.... 

 

 

با خوابالو خدافظی کردم و با بچه ها رفتیم ناهار...جاتون خالی  

 

قرمه سبزی بود...بعدشم رفتیم 

 

 نمازخونه و بعد اونم با بچه ها و به همراه اکی(اکرم) دوست  

 

سالی و شیما رفتیم ابمیوه و  

 

بستنی زدیم به بدن(از غصه ی زیاد)  

 

  رفتیم پشت در کلاس وایسادیم تا کلاس بعدیمون شروع 

 

 شه....حالا همه به دیوار کلاسی تکیه 

 

 دادن که نظامی داره درس میده...این اکی هم هی با 

 

 انگشتاش رو دیوار ضرب  

 

میگرفت...چشتون  روز بد نبینه... 

 

نظامی با عصبانیت از کلاس اومد بیرون و چون من به در نزدیکتر 

 بودم(از شانس خوبم!) توپید به من... که اینجا کلاسه 

 

 ها ...عروسیه مگه داری ضرب  

 

میگیری...آقا  

 

منم که سگ بودم و از صبح زمینه داشتم...چنان داد زدم سر 

 

 نظامی گفتم:من نبودم...یعنی 

 چی؟آقای نظامی لطف کنید اول مطمعن شید بعد بگید...   

 

یه چشم غره هم بهش رفتم و پشت 

 

 کردم بهش و رفتم...سمانه میگفت دمت گرم مدی...خوب  

 

حالش رو گرفتی...حالا با لحن بد مثل   

 

 خودش بهش گفتم...اونم گفت من شما رو دیدم اینجا...منم  

 

پشتم رو کردم رفتم.... 

 

رفتیم سر کلاس که مسعود و نامزدش سحر اومدن تو کلاس... 

 

  حالا همه بچه ها از جمله سالی  دست میزدن...یه سر میگفتند...شیرینی شیرینی...   خوشم اومد مسعود به روی مبارک هم 

 

 نیاورد  

 

 بعد کلاس هم که همه خسته و کوفته و با سر درد و عصبانیت 

 

 راهی منزل شدیم و تو همین  

  

لحظه من دارم از سردرد میمیرم... 

 

 

خلاصه روز مزخرفی بود.... 

  

تا بعد...